زلال گویی

مذهبئ.عاطفئ

زلال گویی

مذهبئ.عاطفئ

عاقبت قاتلان امام حسین (ع) - نحوه کشته شدن یزید

عاقبت قاتلان امام حسین (ع) - نحوه کشته شدن یزید

 

http://www.iranvij.ir/upload/images/ja6xwd562nngmimnjz8u.jpg

 

عاقبت قاتلان امام حسین علیه السلام -  مـخـتار زمانی که تصمیم بر نابودى قاتلان امام حسین(علیه السلام) گرفت، گفت: «دین ما به ما اجازه نمى‌دهد که بگذاریم کسانى که حسین(علیه السلام) را کشته‌اند در این دنیا، با امنیت و آسایش زندگى کـنـنـد، آنگـاه در حقیقت، من ناصر و خونخواه آل محمد(صلی الله علیه و آله) نیستم، بلکه کذّاب خواهم بود.

براى دستیابى بر آن جانیان، از خدا کمک مى‌طلبم و خداى را سپاسگـزارم کـه مـرا شـمـشیرى بر سر آنان قرار داده و نیزه‌اى که بر آنان وارد خواهد شد و انتقام گیرنده آنان که حق اهل بیت پیامبر(صلی الله علیه و آله) را بگیرم و بر خداوند حق است که آنان را که دستشان به خـون اهـل بـیـت پیامبر آغشته شده به قتل برساند و آنان که حق خاندان پیامبر را نادیده گـرفته‌اند خوار و ذلیل کند. پس آنان را به من معرفى کنید تا تعقیبشان کنم و ریشه آنان را برکنم.

مختار همه همت خود را براى این هدف مقدّس، کـه هـدف اصـلى قـیـام او بـود، بـه کـار برد.(1) موسى بن عامر مى‌گوید: «مختار فرمان داد که قاتلان امام حسین(علیه السلام) را تعقیب کنید و مى‌گفت: بـه خدا قسم، آب و خوراک بر من ناگوار است تا این که زمین را از لوث وجود آن ناپاکان پاک سـازم.»(2) بـنـابراین، عده‌اى به صورت گروهى و عده‌اى نیز فرد فرد به دست انتقام و عدالت سپرده شدند و به جزاى اعمال ننگین خود رسیدند.

 

نحوه کشته شدن یزید

یزید روزی با اصحابش به قصد شکار به صحرا رفت. به اندازه دو یا سه روز از شهر شام دور شد، ناگاه آهویی ظاهر شد یزید به اصحابش گفت: خودم به تنهایی در صید این آهو اقدام می‌کنم کسی با من نیاید. آهو او را از این وادی به وادی دیگر می‌برد. نوکرانش هر چه در پی او گشتند اثری نیافتند.

 

یزید در صحرا به صحرانشینی برخورد کرد که از چاه آب می‌کشید. مقداری آب به یزید داد ولی بر او تعظیم و سلامی نکرد.

 

یزید گفت: اگر بدانی که من کیستم بیشتر من را احترام می‌کنی! آن اعرابی گفت ای برادر تو کیستی؟ گفت: من امیرالمومنین یزید پسر معاویه هستم. اعرابی گفت: سوگند به خدا، تو قاتل حسین بن علی(علیهماالسلام) هستی ای دشمن خدا و رسول خدا.

 

اعرابی خشمگین شد و شمشیر یزید را گرفت که بر سر یزید بزند، اما شمشیر به سر اسب خورد، اسب در اثر شدت ضربه فرار کرد و یزید از پشت اسب آویزان شد. اسب سرعت می‌گرفت و یزید را بر زمین می‌کشید، آنقدر او را بر زمین کشید که او قطعه قطعه شد. اصحاب یزید در پی او آمدند، اثری از او نیافتند، تا این که به اسب او رسیدند فقط ساق پای یزید روی رکاب آویزان بود.(3)

 

حج اکبر؛دل بدست آوردن

آورده اند که روزى یکى از بزرگان عرب به سفر حج مى رفت . نامش عبد الجبار بود و هزار دینار طلا در کمر داشت .


چون به کوفه رسید، قافله دو سه روزى از حرکت باز ایستاد.عبد الجبار براى تفرج و سیاحت ، گرد محله هاى کوفه بر آمد. از قضا به خرابه اى رسید. زنى را دید که در خرابه مى گردد و چیزى مى جوید. در گوشه مرغک مردارى افتاده بود، آن را به زیر لباس کشید و رفت


عبد الجبار با خود گفت : بى گمان این زن نیازمند است و نیاز خود را پنهان مى دارد. در پى زن رفت تا از حالش آگاه گردد. چون زن به خانه رسید، کودکان دور او را گرفتند که اى مادر! براى ما چه آورده اى که از گرسنگى هلاک شدیم ! مادر گفت : عزیزان من ! غم مخورید که برایتان مرغکى آورده ام و هم اکنون آن را بریان مى کنم .


عبد الجبار که این را شنید، گریست و از همسایگان احوال وى را باز پرسید. گفتند: سیده اى است زن عبدالله بن زیاد علوى ، که شوهرش را حجاج ملعون کشته است . او کودکان یتیم دارد و بزرگوارى خاندان رسالت نمى گذارد که از کسى چیزى طلب کند.


عبد الجبار با خود گفت : اگر حج مى خواهى ، این جاست . بى درنگ آن هزار دینار را از میان باز و به زن داد و آن سال در کوفه ماند و به سقایى مشغول شد.


هنگامى که حاجیان از مکه باز گشتند، وى به پیشواز آنها رفت . مردى در پیش قافله بر شترى نشسته بود و مى آمد.

چون چشمش بر عبد الجبار افتاد، خود را از شتر به زیر انداخت گفت : اى جوانمرد! از آن روزى که در سرزمین عرفات ، ده هزار دینار به من وام داده اى ، تو را مى جویم . اکنون بیا و ده هزار دینارت را بستان !


عبد الجبار، دینارها را گرفت و حیران ماند و خواست که از آن شخص حقیقت حال را بپرسد که وى به میان جمعیت رفت و از نظرش ناپدید شد.


در این هنگام آوازى شنید که : اى عبد الجبار! هزار دینارت را ده هزار دادیم و فرشته اى به صورت تو آفریدیم که برایت حج گزارد و تا زنده باشى ، هر سال حجى در پرونده عملت مى نویسیم ، تا بدانى که هیچ نیکوکارى بر درگاه ما تباه نمى گردد  :
واقعا ما در دوره خودمون امثال این زن رو کم نداریم.  مدتی پیش مقاله ای می خوندم که می گفت ما سالانه در حج تمتع و عمره میلیونها دلار به جیب وهابیون سعودی می ریزیم، درحالیکه با این هزینه ها می تونیم گره از کار و گرفتاری هزاران نفر باز کنیم. فکر می کنم الان یه سفر حج عمره با حواشی اش حداقل 2-3 میلیون و یه تمتع حداقل 7-8 میلیون هزینه داشته باشه. من که باورم و برداشتم از اسلام بعنوان یه دین اجتماعی اینه که دستگیری از مردم و همنوع از هر حجی واجب تره. بر اساس این باور، به نظر من، الان مستطیع بودن معناش این نیست که خود فرد مشکل مالی نداشته باشه، بلکه  اینه که کل جامعه دیگه فقیر و نیازمند نداشته باشه. من هنوز تو همین تهرون خودمون خانواده هایی رو میشناسم که ماهی یک کیلو گوشت نمی تونن بخرن. به نظر شما تو این شرایط آیا کسی تو جامعه ما می تونه به معنای واقعی مستطیع بشه که حج بهش واجب بشه؟
یه کم به این موضوع فکر کنیم

کلمات قصار حضرت محمد مصطفی

1- سرکشی آفت شجاعت است ، تفاخر آفت شرافت است ، منت آفت سماحت است ، خود پسندی آفت جمال است ، دروغ آفت سخن است ، فراموشی آفت دانش است ، سفهاهت آفت بردباری است ، اسراف آفت بخشش است و هوس آفت دین است.

 

2- وقتی شما را دعوت کردند بپذیرید.

 

3- نیک کردار باش و از کار بد بپرهیز، ببین میل داری دیگران درباره تو چه بگویند همانطور رفتار کن و از آنچه نمی خواهی درباره تو بگویند بر کنار باش.

 

4- آفت دین سه چیز است: دانای بد کار وپیشوای ستم کار و مجتهد نادان

 

5- آفت دانش فراموشیست و دانشی که به نا اهل سپاری تلف می شود.

 

6- مانند بندگان غذا می خورم و مانند آنها بر زمین می نشینم.

 

7- با زنان درباره دخترانشان شور کنید ، نشان منافق سه چیز است : سخن به دروغ گوید ، از وعده تخاف کند و در امانت خیانت نماید.

 

8- خداوند از گناه قاتل مومن نمی گذرد و توبه او را نمی پذیرد.

 

9- خداوند عمل بدعتگذار را نمی پذیرد تا از بدعت خویش دست بر دارد.

 

10- اگر میخواهید پیش خدا منزلتی بلند یابید خشونترا ببردباری و محرومیت را به عطا تلافی کنید.

 

ادامه مطلب ...

اعضای گروه 99

پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد، باز هم از زندگی خود راضی نبود؛اما
خود نیز علت را نمی دانست.

روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد. هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد،
صدای ترانه ای را شنید. به دنبال صدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش
برق سعادت و شادی دیده می شد. پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: ‘چرا
اینقدر شاد هستی؟’ آشپز جواب داد: ‘قربان، من فقط یک آشپز هستم، اما تلاش می
کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم. ما خانه ای حصیری تهیه کرده ایم و به اندازه
کافی خوراک و پوشاک داریم. بدین سبب من راضی و خوشحال هستم…’

پس از شنیدن سخن آشپز، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد. نخست وزیر به
پادشاه گفت : ‘قربان، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست!!! اگر او به این گروه
نپیوندد، نشانگر آن است که مرد خوشبینی است.’ پادشاه با تعجب پرسید:
‘گروه 99 چیست؟؟؟’
نخست وزیر جواب داد: ‘اگر می خواهید بدانید که گروه 99 چیست، باید این کار را
انجام دهید: یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید. به زودی
خواهید فهمید که گروه 99 چیست!!!’

پادشاه بر اساس حرف های نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلا را در مقابل
در خانه آشپز قرار دهند.. آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل
در کیسه را دید. با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد. با دیدن سکه های طلایی
ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت. آشپز سکه های طلایی را روی
میز گذاشت و آنها را شمرد. 99 سکه؟؟؟

آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است. بارها طلاها را شمرد؛ ولی واقعاً 99 سکه
بود!!! او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست!!! فکر کرد که یک
سکه دیگر کجاست؟

و شروع به جستجوی سکه صدم کرد. اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد؛ اما خسته
و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد!!! آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت
از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست آورد و ثروت خود را هر چه
زودتر به یکصد سکه طلا برساند.

تا دیروقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از
همسر و فرزندش انتقاد کرد که چرا وی را بیدار نکرده اند!!! آشپز دیگر مانند
گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند , او فقط تا حد توان کار می کرد!!! پادشاه
نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علت را از نخست
وزیر پرسید.

نخست وزیر جواب داد: ‘قربان، حالا این آشپز رسماً به عضویت گروه 99 درآمد!!!



اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند:

آنان زیاد دارند اما راضی نیستند