جوان و احسان به پدر بزنطی میگوید: از حضرت رضا(علیهالسلام) شنیدم که فرمود: مردی از بنیاسرائیل یکی از بستگان خود را کشت و جسد او را سر راه وارستهترین اسباط[2] بنیاسرائیل انداخت. سپس به خونخواهی او برخاست. به موسی گفتند: سبط آن فلان، فلانی را کشته است. خبر بده که چه کسی او را کشته است؟ موسی فرمود: گاوی برایم بیاورید تا بگویم. گفتند: ما را مسخره کردهای؟ فرمود: پناه میبرم به خدا از این که از جاهلان باشم. اگر بنیاسرائیل از میان همه گاوها، یک گاو آورده بودند، کافی بود. با این حال، آنان بر خود سخت گرفتند و آن قدر از ویژگیهای آن گاو پرسیدند که دایره انتخاب آن را بر خود تنگ کردند. خدا نیز بر آنان سخت گرفت. یک بار گفتند: از پروردگارت بخواه تا بگوید آن گاو چگونه گاوی است. حضرت موسی فرمود: خدا میفرماید: گاوی باشد که نه کوچک و نه بزرگ، بلکه متوسط. اگر گاوی را آورده بودند، کافی بود، ولی آنان بیجهت بر خود تنگ گرفتند. پس خدا نیز بر آنان تنگ گرفت. یک بار دیگر گفتند: از پروردگارت بپرس رنگ گاو چگونه باشد، با این که از نظر رنگ آزاد بودند. پس خدا دایره را بر آنان تنگ گرفت و فرمود: زرد باشد، آن هم نه هر گاو زردی، بلکه زرد سیر. آن هم نه هر رنگ سیر، بلکه رنگ سیری که ببینده را خوش آید. پس دایره انتخاب گاو بر آنان بسیار تنگ شد. معلوم است که چنین گاوی در میان گاوها کمتر یافت میشود، حال آن که اگر از اول، گاوی را به هر رنگ و صورتی آورده بودند، کافی بود. آنان به این بسنده نکردند و با پرسش بیجای دیگری، همان گاو زرد خوش رنگ را نیز محدود کردند و گفتند: از پروردگارت بپرس ویژگیهای بیشتری از این گاو را بیان کند؛ زیرا امر آن بر ما مشتبه شده است. اگر خدا بخواهد، ما هدایت خواهیم شد. چون بر خویشتن تنگ گرفتند، خدا نیز بر آنان تنگ گرفت و دایره انتخاب گاو زرد رنگ را تنگتر کرد. خداوند فرمود: گاو زرد رنگی که هنوز برای کشت و آبکشی رام نشده و رنگش یکدست است و هیچ گونه رنگ دیگری در آن نباشد. گفتند: اکنون حق مطلب را ادا کردی. چون به جست و جوی چنین گاوی برخاستند، تنها یک رأس گاو یافتند. آن گاو از آن جوانی از بنیاسرائیل بود و چون از قیمت آن پرسیدند، گفت: باید پوستش را از طلا پر کنید. آنان به ناچار نزد موسی آمدند و جریان را باز گفتند. حضرت موسی دستور داد آن را بخرند. آنان گاو را به همان قیمت خریدند و آوردند. موسی دستور داد آن را ذبح کردند و دم آن را به جسد مرد کشته شده زدند. در این هنگام، مرده زنده شد و گفت: ای فرستاده خدا، مرا پسر عمویم کشته است، نه ان کسانی که به قتل من متهم شدهاند. چون قاتل را شناختند برخی از یاران موسی به آن حضرت گفتند: این گاو داستانی دارد. موسی پرسید: چه داستانی؟ گفتند: جوانی بود در بنی اسرائیل که به پدر خود بسیار احسان میکرد. روزی جنسی را خریده بود. آمد تا از خانه پول ببرد، ولی دید پدرش سر به جامه او نهاده و به خواب رفته است. کلید صندوق پول نیز زیر سر او بود. دلش نیامد که پدر را بیدار کند. به همین دلیل، از خیر آن معامله گذشت. چون پدرش از خواب برخاست، جریان را به پدر باز گفت. پدر او را آفرین گفت و در عوض، گاوی به او بخشید و گفت: این گاو به جای آن سودی باشد که از دست دادی. نتیجه سختگیری بنیاسرائیل در انتخاب گاو این شد که گاو دارای آن ویژگیها در همین گاو منحصر شود و آن فرزند، سودی فراوان به دست آورد. موسی گفت: ببینید که نتیجه احسان چگونه و تا چه اندازه به نیکوکار میرسد.[3] |